عارفه الساداتعارفه السادات، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

برای دختر گلم

سفر به یاسوج

سلام عزیز مامان امسال تابستون توی تعطیلات عید فطر تصمیم گرفتیم بریم مسافرت خیلی یهویی شد چون ما روز عید فطر هنوز برنامه ای نداشتیم و با بابایی رفتیم برا نماز عید فطر البته دخمل گلم همراه بابایی رفت تا بالاخره ما هم یه نماز دلنشین بخونیم!!! بعد از نماز رفتیم خونه بی بی (مامان بزرگ من) برای عید دیدنی. اونجا عارفه خانم دست یکی یکی ما رو میگرفت تا بریم مرغ و خروس های بی بی رو ببینیم و فرقی هم نداشت اون یه نفر مامانش باشه یا یکی از مهمونای بی بی که برای عارفه خانم غریبه بود اون دستشون رو می گرفت و میگفت قدی قدی!!! کلی همه خندیدن تازه خسته هم نمیشدی با من رفتی با بابایی و بی بی هم رفتی.... خلاصه بعد از اونجا رفتیم خونه ننه جون عمه محبوبه ...
25 مرداد 1393

آغاز نیمه دوم دومین بهار زندگی

سلام دردونه مامان هرچه قدر بزرگتر میشی شیرینتر هم میشی قربونت بره مامان . کم کم سعی میکنی هر چی میخوای اسمشو بگی وقتی شیر میخوای میای میگی مامان شیر بعضی وقتا من میگم کی شیر میخواد میخوای بگی من میگی نه!!! هر کی باشه فکر میکنه شیر نمیخوای اما من فهمیدم که بد میگی نمیدونم فقط برای شیر اینجوری هستی برای بقیه چیزا میگی منه یعنی مال منه. تقریبا هر چی بهت میگیم مفهومش رو درک میکنی. هرکس در خونه رو میزنه سریع میگی بابااِ . با تلفنی که خاله جون برای تولدت خریده بازی میکنی میذاری کنار گوشت میگی الو یا میاری تا من الو کنم. تازه میری رو پله های کنار اتاق و گوشی آیفن رو برمیداری و الو میکنی تازه که این خونه اومده بودیم همش گوشی آیفن افتاده بود ال...
6 مرداد 1393

بازگشت دوباره به وبلاگ

سلام به شکوفه ی مامان بالاخره بعد از یه غیبت طولانی اومدم با کلی حرف در مورد دختر گلم. فردا شما یک سال و نیمه می‌ شی. نمیدونستم از کجا شروع کنم اما حالا که حرف تولد شد از تولد یک سالگیت بگم یک راست میرم سر اصل مطلب چون خیلی حرف برا گفتن دارم... اون روز من و بابایی تصمیم گرفتیم برات جشن تولد بگیریم و مامان بزرگا و بابابزرگا و خاله و دایی و عمه ها و عموت رو دعوت کنیم. من برات کیک تولد پختم با ژله و خاله جون هم کمک کرد سالاد الویه درست کردیم. با کمک خاله و بابایی یه قسمت خونه رو برا تولد تزیین کردیم. خیلی قشنگ شد ببین عکسش رو اون روز زمستونی هیچ چیز برام هیجان انگیزتر پیام دوستم الهام نبود که تقریبا همون لحظات تولدت برام...
15 تير 1393

ماه صفر

السلام علیک یا اباعبدلله و علی الارواح التی حلت به فنائک ماه صفر رسید...   اول از همه یه عذرخواهی بکنم به خاطر غیبت طولانیم یه خرده سرم شلوغ شده بود یه مدت دسترسی به اینترنت نداشتم یه مدت گوشیم خراب شده بود نمیتونستم عکس بگیرم مامان بزرگ اینا اسباب کشی کردن به خونه جدیدشون خلاصه یه کمی هم تنبلی من دخیل بود البته تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده که باید بگم فقط خدا کنه یادم نرن تا همه رو بگم انشاالله... اواخر تابستون بعد عروسی خاله مهدیه(خاله من) دخمل مو فشن مامان رو کچل کردیم تا موهاش خوب دربیاد البته مگه میذاشتی من و ننه جون و باباحاجی سه تایی با کمک هم یرتو ماشین کردیم البته به بابایی گفتم این آخرین باره سرش رو ماشین م...
13 آذر 1392

وروجک هفت ماهه مامان

سلام به عسل مامان میدونم بیشتر از یه ماهه مطلب تو وبلاگت نذاشتم ماهه رمضان شده بود ، کلاس خیاطی هم میرم اصلا وقتم پر شده بود شرمنده... اما توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده، تو آخرین مطلبم گفتم تازه چهار دست و پا میری من همون موقع تمام دکوری های دم دسته تو با گلهای توی خونه رو جمع کردم ... بهتره از اول بگم منو بابایی تصمیم گرفتیم با پشتی و بسته های پتو برات یه خونه درست کنیم کلی دکوراسیون خونه رو جا به جا کردیم تا برات یه خونه بزرگ درست کردیم تا اونجا با خیال راحت بازی کنی من میگفتم تا آخر تابستون برات مناسبه و نمیتونی ازش بیرون بیای اما زهی خیال باطل... بسته های پتو رو هل میدادی مینداختی پایین یا روش قل میخوردی ... نمیدونی یه بار کنا...
25 مرداد 1392

چهار دست و پا رفتن دخمل گلم

سلام   به عسل مامان امروز آخرین روز بهاری سال 1392  ست . اومدم یه خبر باحال بهت بدم فکر کنم هفته پیش پنج شنبه بود که صبح من کار داشتم اما تنها بودم نمی تونستم شما رو تو هال پذیرایی تنها بذارم به  خاطر همین از ترفند همیشگیم استفاده کردم یعنی تلوزیون رو روشن کردم زدم شبکه پویا شما هم حواست رفت به تلوزیون ، چند دقیقه میشه این جوری حواست رو پرت کرد و متوجه نمیشی که من پیشت نیستم وگرنه حتی بعضی وقتا نمیذاری برم تو آشپزخونه به غذام سر بزنم !!! خلاصه بعضی وقتا این جوری به کارام میرسم ... اون روز هم اتفاقا داشت یه برنامه ای پخش میکرد که چندتا بچه چهار دست و پا راه میرفتن شما هم قشنگ نگاهشون میکردی بعد من اومدم و از جلو تلوزیو...
5 تير 1392

عارفه السادات رای میدهد

سلام به شکوفه بهاریم امسال رو آقا، سال حماسه سیاسی و حماسه اقتصادی نامیدن. حماسه سیاسی به خاطر انتخابات ریاست جمهوری بود. این چند وقت که بحث انتخابات داغ داغ بود، همه جا صحبت از کاندیداها و حرفاشون بود و اینکه کاندیدای اصلح کدومه و واقعا هم انتخاب سخت بود شاید در طی این چند سالی که من انتخابات شرکت کرده بودم بتونم بگم امسال سخت ترین سال برام بود تا دقیقه نود دو دل بودم که به چه کسی رای بدم البته به قول آقا: رای دادن به هرکدوم از کاندیداها رای دادن به نظام جمهوری اسلامی است. اما... بازم آدم دلش می خواد شخص اصلح رو انتخاب کنه جالب تر اینکه با بابایی هم رای نبودیم کلی با هم بحث کردیم مخصوصا روزای آخر. بابایی همش تو سایتا می گشت بعد ...
28 خرداد 1392

میلاد امام حسین(ع) مبارک

سلام به میوه زندگیم دیروز یه روز خاص بود درسته میلاد امام حسین(ع) بود. اعیاد شعبانیه رو به همه مسلمین تبریک میگم. اما..... یه روز دیگه هم بود   دومین سالگرد عقد من و بابایی بود. دیروز بابایی امتحان داشت صبح رفت برای امتحان، منم تصمیم داشتم یه کارایی بکنم قربون دخمل گلم برم که اذیتم نکرد تا من به کارام برسم. من برا بابایی کیک پختم و ژله هم درست کردم یه جا جاسازی شون کردم تا عصر بابایی رو ذوق زده کنم راستی خودمم آزمون ضمن خدمت داشتم وقتی بابایی اومد ناهار خوردیم و قرار شد شما رو نگه داره تا من درس بخونم بعدم رفت پایین پیش ننه جون اینا تا من درس بخونم منم درسم که تموم شد میزو تو هال چیدم لباسمو عوض کردم و بابایی رو...
23 خرداد 1392

سالاد خوردن

 سلام به عسل مامان دخمل گلم از این که دندون در آوردی کلی ذوق کردی چون به هیچ چیز امون نمی دی و میخوای با این یه دندون تازه سر زده همه چیزم بخوری  قربونت بره مامان. چند روز پیش داشتم برای ناهار سالاد درست میکردم برای اینکه پیش تو باشم اومدم توی هال پذیرایی و کنار تو نشستم تو هم که طبق معمول نمیتونی دراز بکشی سریع خودتو برگردوندی تا تلاش کنی چهار دست و پا حرکت کنی یه خرده هم خودت رو به زور جلو میکشی یهو هم به سالاد ها حمله ور شدی تو ظرف چند تا پوست خیار مونده بود با گوجه که هنوز درستش نکرده بودم منم با شوق و ذوق نگات میکردم با دستت بشقاب رو کشیدی جلو و پوستای خیار رو ریختی بیرون  من منتظر بودم بری سراغ گوجه!!! چون قر...
20 خرداد 1392