عارفه الساداتعارفه السادات، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای دختر گلم

بازگشت دوباره به وبلاگ

1393/4/15 18:35
نویسنده : مامان ریحانه
881 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به شکوفه ی مامان

بالاخره بعد از یه غیبت طولانی اومدم با کلی حرف در مورد دختر گلم. فردا شما یک سال و نیمه می‌ شی. نمیدونستم از کجا شروع کنم اما حالا که حرف تولد شد از تولد یک سالگیت بگم

یک راست میرم سر اصل مطلب چون خیلی حرف برا گفتن دارم... اون روز من و بابایی تصمیم گرفتیم برات جشن تولد بگیریم و مامان بزرگا و بابابزرگا و خاله و دایی و عمه ها و عموت رو دعوت کنیم. من برات کیک تولد پختم با ژله و خاله جون هم کمک کرد سالاد الویه درست کردیم. با کمک خاله و بابایی یه قسمت خونه رو برا تولد تزیین کردیم. خیلی قشنگ شد ببین عکسش رو

اون روز زمستونی هیچ چیز برام هیجان انگیزتر پیام دوستم الهام نبود که تقریبا همون لحظات تولدت برام فرستاده بود و تولدت رو بهم تبریک گفته بود البته اونقدر کار سرم ریخته بود که نتونستم همون موقع تشکر کنم و بعدا قضاش رو بجا آوردم همین جا دوباره ازش عذرخواهی میکنم همونی که به وبلاگت سر میزنه و مرتب از حقوق تو دفاع میکنه که چرا مطلب نمیذاری؟

اون روز سرد اولین برف اون سال توی شهر ما اومد و بعد از چند سال فکر میکنم بالاخره برف رو زمین نشست روز پر برکتی بود آخه خدا یکی از فرشته هاشو برای ما رو زمین فرستاده بود البته عمه محبوبه چون راهش دور بود و هوا حسابی بد شده بود نتونست بیاد عمو هم شیفت بود.

دایی هم کلی عکس خوشگل از همه گرفت. اینم کیک تولد دو طبقه!!! دست پخت مامان با ژله پروانه‌ای البته ژله بیشتر درست کرده بودم اما این شکلش جالبتر بود. شمع کیک هم گفتیم امیرعباس فوت کرد چون شما بلد نبودی فوت کنی اما الان بلدی غذا که داغه خودت فوت میکنی تا سرد بشه!

اینم عکس عارف السادات با پسر عمه اش امیرعباس.

عارفه السادات به همراه هدیه تولدش از طرف مامان و بابا

خب از اون شب خاطره انگیز بگذریم. بچه های مدرسه مون خیلی اصرار داشتن عکس شما رو ببینن البته بعضیاشون وقتی بابابزرگ گاهی اوقات که میومدن دنبالم و میاوردنتون دیده بودنت. من چون معلم درس فتوشاپ اونا هستم گفتم یکی از عکسای دخترم رو درست میکنم و به عنوان نمونه کار ساده براتون میارم به قولم عمل کردم و این عکس رو براشون بردم، البته چند تا عکس دیگه رو هم بردم اینا هم عکس ساده از آتلیه مامان:

یادم نیست این اتفاق قبل تولدت بود یا بعدش اما قبل عید بود داشتم تو آشپزخونه کار میکردم دیدم صدات نمیاد نگاه کردم ببینم کجایی با این صحنه مواجه شدم و ثبتش کردم:

کم کم کارت به جایی رسیده بود که از روی این میز عسلی چند بار دیدم رفتی روی میز آینه شمعدون ایستادی(سمت چپ عکس). خلاصه رکوردت توی بالا رفتن از موانع در حال رشده به قول بابابزرگ باید بفرستیمت کلاس صخره نوردیخندونکخندونکخندونک

عید امسال ما به خونه جدیدمون اسباب کشی کردیم. یه روز هم توی عید با ننه جون و باباحاجی و عمو رفتیم ده بابا. کلی به تو خوش گذشت . بع بعی کوچولو دیدی سوار اقا الاغه شدی اما عکس تکی نداشتی که واست بذارم تو وبلاگت.

یه روز رفته بودی کفش های ورزشی بابایی رو پا کرده بودی منم از فرصت استفاده کردم و یه عکس یادگاری ازت گرفتم.

عارفه السادات خانم مامان توی کابینت خالیه خونه مامان بزرگش:

گیلاس مامان عاشقه پارکه به تمام وسایل بازی پارک هم تاب میگه. حتی عکس خودشم که در حال تاب بازی میبینه میگه تاب تاب. این عکس ماله اولین باری هست که بردیمش پارک و خودش تنهایی روی تاب نشسته، وقتی با ننه جون و محمدهادی رفتیم پارک:

مامان بزرگ عاشق جدول حل کردنه و عارفه خانمم دشمن حل جدول میره با گریه جدول و قلم مامان بزرگش رو میگیره بعدم عین مامان بزرگش دراز میکشه رو زمین و روزنامه رو خط خطی میکنه تازه به خودکار و قلم هم میگه دودو.

به قول خودش دودو رو میاره من براش چیزی بکشم منم داره نقاشیم خوب میشه یه باغ وحش براش میکشم پر از حیوون !!! البته شاید خندتون بگیره اما وقتی آدم میخواد بعد سالها نقاشی نکردن دوباره شروع کنه اولش از خودش ناامید میشه اما به قول خاله جون پیشرفتهایی داشتم جغدهای قشنگی برات میکشم از شبکه پویا یاد گرفتم !!!!

فقط کافیه تلوزیون خونه مامان بزرگ رو خاموش کنیم تا جای دستهای این خانم خانما نمایان بشه. عارف السادات در حال ارتکاب جرم:

یه بار به اصرار زیادت عروسکت رو دادم تا باهاش بازی کنی اعتقادی به ویترینی بودن اسباب بازی هات ندارم در صورت خطرناک نبودن میدم باهاشون بازی کنی. چشمت روز بد نبینه یه خورده بعد دیدم این عروسک بیچاره مو نداره و کچل شده با خودم گفتم سرت نمیشه موهاشو میخوری به همین خاطر موهاشو که مثل کلاه گیس بود قایم کردم ولی عروسکت رو ازت نگرفتم چند روز بعد دیدیم اِاِ این عروسک چرا دستش نیست!!! اونم کنده بودی اما با کمک باباحاجی چسبوندیمش و دوباره دادم تا باهاش بازی کنی دوباره... چند وقت بعد دیدم نه خیر این بیچاره یه پاش نیست این دفعه دیگه ترسیدم البته نه به خاطر عروسکه بلکه به خاطر دخملم چون مثل دستش دیدم یه میله آهنی با قطر کم اما طول تقریبا 5 س تو پاش هست گفتم اتفاق یه بار می افته خدای نکرده اگر رفت تو چشمت من چیکار کنم این شده که این عروسک بیچاره فعلا از دستت راحته و قایمش کردم اما جالبش اینه که یه بار دیدم خودتم وقتی کلاهشو برداشتی و سر تاسش رو دیدی خندت گرفت...

فعلا برا امروز بسه اما هنوز حرفای زیادی برای گفتن دارم ... فعلا خداحافظت باشه دخمل عزیزم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

خاله الهام
16 تیر 93 19:51
سلام به عارفه ی خاله و مامانی راستش اصلا فکر نمی کردم به این زودی بتونم بهتون سر بزنم، چون باید میرفتم کافی نت و تواین شرایط یه خورده سخته جاتون خیلی خالیه، نماز صبح که رفتم حرم، متوجه شدم ضریح برعکس روزای قبل خیلی خلوته طوری که راحت میشه رفت و یه بوسه زد بر کف پای دختر موسی بن جعفر(ع)، همونجا واسه عارفه جونم دعا کردم خانوم خیلی زود دعوتشون کنن پابوسی....... راستی نپرسیدی قم چکار میکنم شاید فکر کردی اومدم زیارت،این که درسته اما به لطف خانوم یه اقامت سه ماهه داریم واستون دعا میکنم تو این لحظه های نورانی برا همه دعا کنید، خاله را هم فراموش نکنید --------------------------------------------------------------------------------------- سلام خوبی راستش وقتی گفتی رفتی قم منم گفتم حالا حالاها نمی رسی یه سری به ما بزنی امروز که نظرت رو دیدم خیلی ذوق زده شدم راستی نگفتی برا چی رفتی قم و سه ماه هم اونجایی انشاالله که خیره ماهم از تو که تو بهترینه ماه ها توی بهترین مکان ها هستی برای همه مخصوصا تموم جوان ها التماس دعا داریم برای من و خانواده ام هم دعا کن دلم خیلی تنگه.... ممنون که سر زدی بهمون
مامان ندا
17 تیر 93 1:07
سلام رسیدن به خیربازم سربزنیداینجاتااعکسهای خوشگل خانم روببینیم --------------------------------------------------------------------- سلام ممنون از اینکه هنوزم بهمون سر می زنید