ماه صفر
السلام علیک یا اباعبدلله و علی الارواح التی حلت به فنائک
ماه صفر رسید...
اول از همه یه عذرخواهی بکنم به خاطر غیبت طولانیم یه خرده سرم شلوغ شده بود یه مدت دسترسی به اینترنت نداشتم یه مدت گوشیم خراب شده بود نمیتونستم عکس بگیرم مامان بزرگ اینا اسباب کشی کردن به خونه جدیدشون خلاصه یه کمی هم تنبلی من دخیل بود البته تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده که باید بگم فقط خدا کنه یادم نرن تا همه رو بگم انشاالله...
اواخر تابستون بعد عروسی خاله مهدیه(خاله من) دخمل مو فشن مامان رو کچل کردیم تا موهاش خوب دربیاد البته مگه میذاشتی من و ننه جون و باباحاجی سه تایی با کمک هم یرتو ماشین کردیم البته به بابایی گفتم این آخرین باره سرش رو ماشین میکینم چون دختره باید همیشه مو داشته باشه از حق نگذریم کار خوبی بود چون الان موهات هم شاخه هاش ذخیم تر شده هم پرپشت تره به نظر میاد البته وقتی کلاه سر میکنی موقع درآوردن دوباره حالت فشن رو میگیره....
الان دیگه عزیز دل مامان براحتی راه میره البته چون اولشه خیلی وقتا میافته اما ناامید نمیشه و زود دوباره بلند میشه تقریبا از نه ماهگی بدون کمک گرفتن از چیزی بلند میشی و راه میری البته قبلش باید حتما دستت رو به چیزی میگرفتی و بلند میشدی اما الان بعضی وقتا میخوای بدو بدو کنی با این که چهار دست و پا تندتر حرکت میکنی اما هر جوری هست میخوای راه بری. قزبون اون پاهای کوچولوت برم.
الان تازه وارد 11 ماهگی شدی اواخر 10 ماهگیت میومدی تو آشپزخونه و کشوی کابینت رو می کشیدی چیزای توش رو در میاوردی دری هم که با پشتی برای آشپزخونه گذاشتیم فایده نداره و اینقدر هولش میدی و سر و صدا و گریه میکنی تا میندازیشو میای تو و شروع به خرابکاری...
قبلا گفتم ماما و بابا رو میگفتی الان دَ دَ میگی وقتی دارم بهت غذا میدم وقتی گرسنه ای اگر حواسم پرت بشه لقمه رو دیر دهنت بذارم با اَم گفتن اعتراض میکنی که زودباش... برا خودت یه حرفایی میزنی که ما معنیش رو نمیفهمیم مثلا یه بار دایی جون رفته بود تو اتاقش درو بسته بود تو عصبانی شده بودی وقتی بغل مامان بزرگ رفتی تو اتاق دایی جون کلی دعواش کرده بودی البته بعضی وقتا یه چیزایی شبیه دَیی میگی اما همه رو میشناسی وقتی میگم دایی کو ، خاله کو ، مامان بزرگ کو ، بابابزرگ کو ، بابا کو ، ننه جون کو ، عمه کو و.... اسم هر کی رو گفتم نگاهش میکنی.
تازه بای بای هم میکنی چند روز پیش خونه مامان بزرگ بودیم دایی آماده شده بود بره مدرسه داشت صبحونه میخورد تو هم به زور میخواستی بری بغلش خاله گفت خداحافظ تا تو فکر کنی می خواد بره بیرون تا بری بغلش اما تو رفتی بغل دایی و برامون بای بای کردی ما از خنده مرده بودیم... فهمیدی کسی لباس بیرون می پوشه یعنی می خواد بره دَدَ...
یه بار لباست رو تنه یکی از عروسکات کردم این قدر تکونش دادی تا بزور لباست رو در آوردی میدونی چی مال توست مخصوصا کلاه سفیدت که ماشاالله خیلی بهت میاد رو خیلی دوسش داری همش میری برش میداری دوره خونه راه میری کسی هم بزاره سرش میری برش میداری... اینم یه عکس با کلاه سفیدت ....
من الان سرکار میرم صبح وقتی با بابایی صبحونه میخوریم تو میشینی بغل بابا تا بهت صبحونه بده اگه یکم دیر کنه کل سفره رو میکشی طرف خودت تا خودت نون برداری یه بار کم مونده بود چایی رو بریزی...
با امیرعباس هم حسابی دوست شدی و بازی میکنی البته اذیت هم میکنی ها بعضی وقتا میری لباسش رو میکشی یا موهاشو ولی هر دو تون دوست دارید با هم بازی کنید اون روز خون ننه جون امیرعباس رفته بود نشسته بود رو بالش و داشت سواری می کرد بابا هم تو رو گذاشت ترکش منم عکس گرفتم ببین...
راستی عید قربان منو شما و بابایی با مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم ارومیه..
خوب بود خیلی سفر کوتاهی بود زود تموم شد اما اولین بار بود سه تایی باهم رفته بودیم اونجا.
هر سال همایش شیرخوارگان حسینی رو اوایل ماه محرم برگزار میکنند فکر کنم اولین جمعه ماه محرم بود من و شما هم دوتایی رفتیم مراسم خیلی خوب بود لباس مخصوص میدادند البته چون از قبل باید لباسو میگرفتیم و ما نرفته بودیم فقط به ما یه روسری سبز دادند البته ما خودمون مجهز رفته بودیم اونجا آخر مراسم تمام مامان ها بچه هاشونو نذر امام زمان میکنند تا انشاالله جزء سربازان آقا باشند. منم شما رو نذز آقا کردم حس وصف نشدنی بود .... تازه جالبتر این بود وقتی مرثیه میخوندند من باید آروم گریه میکردم وگرنه دخمل گلم از گریه مامانش اونم گریه میکرد. انشالله خدا همه نی نی ها و مامان ها رو توی صراط مستقیم حفظ کنه و در ظهور آقا امام زمان (عج) تعجیل کنه.
اینم چندتا عکس از مراسم...
آخرین خبر کلماتی هست که تا حالا دخمل مامان میگه:
ماما، بابا، دَدَ ، ننه، دَیی
تازه فقط دَدَ و بابا رو اگر بگی عارفه السادات بگو مثلا دَدَ بعد ما تکرار میکنه بابایی که کلی ذوق میکنه اسمشو تکرار میکنی ولی بقیه کلمات رو فقط خودش دوست داشت میگه ..
عکس مخصوص دخترم وقتی صبحا با هم میایم خونه مامان بزرگ تا من بعدش برم سر کار...
قربون دخملم برم لز بس از ترس اینکه سرما بخوری لباس برت کردم تپل شدی!!!!