عارفه الساداتعارفه السادات، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

برای دختر گلم

ماه صفر

1392/9/13 9:45
نویسنده : مامان ریحانه
734 بازدید
اشتراک گذاری

السلام علیک یا اباعبدلله و علی الارواح التی حلت به فنائک

ماه صفر رسید...

 

اول از همه یه عذرخواهی بکنم به خاطر غیبت طولانیم یه خرده سرم شلوغ شده بود یه مدت دسترسی به اینترنت نداشتم یه مدت گوشیم خراب شده بود نمیتونستم عکس بگیرم مامان بزرگ اینا اسباب کشی کردن به خونه جدیدشون خلاصه یه کمی هم تنبلی من دخیل بود البته تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده که باید بگم فقط خدا کنه یادم نرن تا همه رو بگم انشاالله...

اواخر تابستون بعد عروسی خاله مهدیه(خاله من) دخمل مو فشن مامان رو کچل کردیم تا موهاش خوب دربیاد البته مگه میذاشتی من و ننه جون و باباحاجی سه تایی با کمک هم یرتو ماشین کردیم البته به بابایی گفتم این آخرین باره سرش رو ماشین میکینم چون دختره باید همیشه مو داشته باشه از حق نگذریم کار خوبی بود چون الان موهات هم شاخه هاش ذخیم تر شده هم پرپشت تره به نظر میاد البته وقتی کلاه سر میکنی موقع درآوردن دوباره حالت فشن رو میگیره....

الان دیگه عزیز دل مامان براحتی راه میره البته چون اولشه خیلی وقتا میافته اما ناامید نمیشه و زود دوباره بلند میشه تقریبا از نه ماهگی بدون کمک گرفتن از چیزی بلند میشی و راه میری البته قبلش باید حتما دستت رو به چیزی میگرفتی و بلند میشدی اما الان بعضی وقتا میخوای بدو بدو کنی با این که چهار دست و پا تندتر حرکت میکنی اما هر جوری هست میخوای راه بری. قزبون اون پاهای کوچولوت برم.

الان تازه وارد 11 ماهگی شدی اواخر 10 ماهگیت میومدی تو آشپزخونه و کشوی کابینت رو می کشیدی چیزای توش رو در میاوردی دری هم که با پشتی برای آشپزخونه گذاشتیم فایده نداره و اینقدر هولش میدی و سر و صدا و گریه میکنی تا میندازیشو میای تو و شروع به خرابکاری...

قبلا گفتم ماما و بابا رو میگفتی الان دَ دَ میگی وقتی دارم بهت غذا میدم وقتی گرسنه ای اگر حواسم پرت بشه لقمه رو دیر دهنت بذارم با اَم گفتن اعتراض میکنی که زودباش... برا خودت یه حرفایی میزنی که ما معنیش رو نمیفهمیم مثلا یه بار دایی جون رفته بود تو اتاقش درو بسته بود تو عصبانی شده بودی وقتی بغل مامان بزرگ رفتی تو اتاق دایی جون کلی دعواش کرده بودی البته بعضی وقتا یه چیزایی شبیه دَیی میگی اما همه رو میشناسی وقتی میگم دایی کو ، خاله کو ، مامان بزرگ کو ، بابابزرگ کو ، بابا کو ، ننه جون کو ، عمه کو و.... اسم هر کی رو گفتم نگاهش میکنی.

تازه بای بای هم میکنی چند روز پیش خونه مامان بزرگ بودیم دایی آماده شده بود بره مدرسه داشت صبحونه میخورد تو هم به زور میخواستی بری بغلش خاله گفت خداحافظ تا تو فکر کنی می خواد بره بیرون تا بری بغلش اما تو رفتی بغل دایی و برامون بای بای کردی ما از خنده مرده بودیم... فهمیدی کسی لباس بیرون می پوشه یعنی می خواد بره دَدَ...

یه بار لباست رو تنه یکی از عروسکات کردم این قدر تکونش دادی تا بزور لباست رو در آوردی میدونی چی مال توست مخصوصا کلاه سفیدت که ماشاالله خیلی بهت میاد رو خیلی دوسش داری همش میری برش میداری دوره خونه راه میری کسی هم بزاره سرش میری برش میداری... اینم یه عکس با کلاه سفیدت ....

من الان سرکار میرم صبح وقتی با بابایی صبحونه میخوریم تو میشینی بغل بابا تا بهت صبحونه بده اگه یکم دیر کنه کل سفره رو میکشی طرف خودت تا خودت نون برداری یه بار کم مونده بود چایی رو بریزی...

با امیرعباس هم حسابی دوست شدی و بازی میکنی البته اذیت هم میکنی ها بعضی وقتا میری لباسش رو میکشی یا موهاشو ولی هر دو تون دوست دارید با هم بازی کنید اون روز خون ننه جون امیرعباس رفته بود نشسته بود رو بالش و داشت سواری می کرد بابا هم تو رو گذاشت ترکش منم عکس گرفتم ببین...

راستی عید قربان منو شما و بابایی با مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم ارومیه..

خوب بود خیلی سفر کوتاهی بود زود تموم شد اما اولین بار بود سه تایی باهم رفته بودیم اونجا.

هر سال همایش شیرخوارگان حسینی رو اوایل ماه محرم برگزار میکنند  فکر کنم اولین جمعه ماه محرم بود من و شما هم دوتایی رفتیم مراسم خیلی خوب بود لباس مخصوص میدادند البته چون از قبل باید لباسو میگرفتیم و ما نرفته بودیم فقط به ما یه روسری سبز دادند البته ما خودمون مجهز رفته بودیم اونجا آخر مراسم تمام مامان ها بچه هاشونو نذر امام زمان میکنند تا انشاالله جزء سربازان آقا باشند. منم شما رو نذز آقا کردم حس وصف نشدنی بود .... تازه جالبتر این بود وقتی مرثیه میخوندند من باید آروم گریه میکردم وگرنه دخمل گلم از گریه مامانش اونم گریه میکرد. انشالله خدا همه نی نی ها و مامان ها رو توی صراط مستقیم حفظ کنه و در ظهور آقا امام زمان (عج) تعجیل کنه.

اینم چندتا عکس از مراسم...

 

آخرین خبر کلماتی هست که تا حالا دخمل مامان میگه:

ماما، بابا، دَدَ ، ننه، دَیی

تازه فقط دَدَ و بابا رو اگر بگی عارفه السادات بگو مثلا دَدَ بعد ما تکرار میکنه بابایی که کلی ذوق میکنه اسمشو تکرار میکنی ولی بقیه کلمات رو فقط خودش دوست داشت میگه ..

عکس مخصوص دخترم وقتی صبحا با هم میایم خونه مامان بزرگ تا من بعدش برم سر کار...

قربون دخملم برم لز بس از ترس اینکه سرما بخوری لباس برت کردم تپل شدی!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مامان ندا
13 آذر 92 17:16
به به سلام وصدتاسلام چه عجب بعدازمدتهااومدین بعدمردادماه اومدین حالاچراکوتاه می کنی موهاشوخودش درمیاد سلام خودمم ناراحتم از اینکه این قدر دیر به دیر آپ می کنم اما یه خرده سرم شلوغ شده انشالله سعی می کنم غیبتم دیگه این قدر طولانی نشه
بابایی
14 آذر 92 20:03
سلام به خانم ودخمل گلم خیلی دوستون دارم بوس ما هم خیلی دوستت داریم
منصوره مامان زهره
16 آذر 92 9:00
11 ماهگیت مبارک خانوم خانوما ماشالله به این همه پیشرفت راه افتادنتم مبارک باشه سلام ممنون لطف دارید
الهام
20 آذر 92 7:11
سلام مامانی این پسر کچله دختر شماست؟؟!! یادش بخیر اون موقع ها که مامان بچه های اتاق بودی..... خیلی دلم واست تنگه الآن که دیگه یه وروجکم به دلتنگیها اضافه شده، کار قشنگی کردی، کلی ذوق کردم خداقوت یه سلام خوشمزه هم به عارفه ی خاله اولین و آخرین باری که دیدمت فقط چند روز داشتی، من و خاله راضیه(نمیدونم مامان از ماها واست گفته یا نه ) که دوستای دانشگاهی مامانی بودیم اومدیم و شما رو خونه ی مادر بزرگ دیدیم.... راستی بخاطر این مامانی هنرمند که هنرنماییش از تو عکسات ریخته بیرون تبریک میگم سلام خوبی منم دلم خیلی برات تنگ شده خیلی خوشحال شدم اومدی وبلاگ رو دیدی و نظر دادی آخه اون جوری که تو گفتی اگر اینترنت پیدا کردم گفتم حالا حالاها نمیای راستی راضی باش غیبتت رو کردم به مریم گفتم بیاد نظر بده گفت حتما میام گفتم الهام گفته هر وقت به اینترنت دسترسی داشتم میام تو این جوری نباشیا گفت نه... بازم شرمنده.... البته راضی نیستم از اینترنت دانشگاه و ... اینا بیای خودمم می دونم این جوری نیستی اما گفتم یهو وسوسه نشی !!!! راستی من روی بیشتر اسباب بازی های عارفه السادات اسم گذاشتم اما رو عروسکی که تو و راضیه آوردین هنوز اسم نذاشتم نمیدونستم اسم کدومتون رو بذارم!!! ممنون که بهمون سر زدی
نی نی نو
8 دی 92 15:01
سلام مامانی وسط فرجه هام تازه تو این درگیری ها میخواد بدنیا هم بیای روی ماه نی نی یه هفته بعد رو میبوسم.... خیلی دعام کن..... راستی نگران نباش اینترنتمون سهمیه ایه از رئیس دانشگام پرسیدم گفته: حلال است، لامشکل.... سلام تولدت مبارک خانم خانما. هر سال یادم بودا امسال متولدین این ماه شدن دو نفر یادم رفت .... خیلی ناراحتم ... اما نمیدونی وقتی روز تولد عارفه السادات توی همون ساعتی که به دنیا اومده بود بهم پیامک دادی چقدر خوشحالم کردی تا حالا دو تا طلبت (یکی وقتی بی خبر اومدی دیدنش یکیم حالا)انشالله عروسیت جبران کنیم .... اون روز براش تولد گرفته بودیم در اولین فرصت عکسای تولدش رو میذارم تو وبلاگش انشالله . اون روز خیلی سرم شلوغ بود وقت نکردم پیامک بزنم بعدشم همش یادم میره تشکر کنم ... خیلی خیلی دلم برات تنگ شده...
خاله الهام
12 اردیبهشت 93 12:41
سلام خانوم معلم روزتون مبارک بابا این چه وضعیه، حالا دختر ما اعتراض نمیکنه نباید وبلاگش رو بروز کنید. من که شاکی ام و از عارفه جونم حمایت میکنم "ستاد حمایت از کودکان مامان شاغل محصل" =================== سلام ممنون راست میگی خودمم ناراحتم توی این مدت این قدر چیزا بود که میشد تو وبلاگ آورد اما ... انشالله تابستون جبران میکنم... انشالله