سفر به یاسوج
سلام عزیز مامان
امسال تابستون توی تعطیلات عید فطر تصمیم گرفتیم بریم مسافرت خیلی یهویی شد چون ما روز عید فطر هنوز برنامه ای نداشتیم و با بابایی رفتیم برا نماز عید فطر البته دخمل گلم همراه بابایی رفت تا بالاخره ما هم یه نماز دلنشین بخونیم!!!
بعد از نماز رفتیم خونه بی بی (مامان بزرگ من) برای عید دیدنی. اونجا عارفه خانم دست یکی یکی ما رو میگرفت تا بریم مرغ و خروس های بی بی رو ببینیم و فرقی هم نداشت اون یه نفر مامانش باشه یا یکی از مهمونای بی بی که برای عارفه خانم غریبه بود اون دستشون رو می گرفت و میگفت قدی قدی!!! کلی همه خندیدن تازه خسته هم نمیشدی با من رفتی با بابایی و بی بی هم رفتی....
خلاصه بعد از اونجا رفتیم خونه ننه جون عمه محبوبه اینا هم اومدن اونجا بود که حرف مسافرت پیش اومد و همه ابراز علاقه کردن که فردا بریم مسافرت البته هنوز هم قطعی نبود بعد ما باهم رفتیم خونه مامان بزرگ برای عید دیدنی. آخر شب رفتیم خونه ننه جون تا ببینیم مسافرت قطعیه یا نه. مثل اینه که قطعی شده بود. رفتیم خونه تا وسایل رو جمع کنیم.
صبح ساعت شش حرکت کردیم با دو تا ماشین خیلی خوش گذشت. تقریبا هر یکی دو ساعت یه بار شده چند دقیقه هم توقف داشتیم هر چه به سمت غرب نزدیکتر میشدیم هوا خنکتر و جاده هم سرسبزتر میشد. اینم عکس عارفه خانم و محمدهادی کنار جاده.
صبحانه رو توی یه پارک تو اقلید خوردیم. نماز ظهرم توی یه امامزاده توی یه روستا خوندیم فکر کنم 35 کیلومتر داشتیم تا آبشار مارگون قرار شد ناهار رو اونجا بخوریم اما چشمتون روز بد نبینه هر چی بیشتر جلو میرفتیم جاده شلوغتر میشد تا یه جاییکه دیگه رسما ترافیک بود و باید ماشین رو میگذاشتیم و حداقل 1 ساعت و به نقلی 3 ساعت! پیاده میرفتیم تا آبشار خلاصه بی خیال آبشار شدیم و با یه مصیبتی دور زده برگشتیم و کنار یه باغ شفتالو با اجازه صاحبش که همون جا بساط میوه فروشی پهن کرده بود ناهار خوردیم. بعدم به سمت یاسوج رفتیم یه جای سرسبز ایستادیم برای استراحت و کلی هم عکس گرفتیم. ایم عارفه السادات البته تو عکس زیاد معلوم نیست از این سنگها آب روان جاری بود.
ورودی شهر خیلی شلوغ بود من تو دلم گفتم خدا کنه با این بچه کوچیک یه جای درست و حسابی پیدا کنیم برای شب. خدا رو شکر یه جای مناسب با امکانات خوب پیدا کردیم بعد از کمی استراحت قرار شد شام بریم یکی از پارک های یاسوج اما ... بعلت شلوغی و ترافیک سنگین برگشتیم و همونجا شام درست کردیم و خوابیدیم.
فرداش صبح زود صبحانه خوردیم و راه افتادیم کنار یه رود جاری ایستادیم بابا عارفه خانم رو برد تا پاهاشو تو آب کنه اما آب برات خیلی سرد بود.
موقع برگشت تو چند تا پارک استراحت کردیم و عارفه خانمم هم حسابی تاب بازی و سرسره بازی کرد. تازه برای اولین بار از این سرسره پیچ پیچی ها خودش بدون کمک رفت بالا و سر خورد اومد پایین من و بابایی کلی ذوق کردیم...
دست همه رو میگرفتی و میگفتی تاب تاب ....
عصر کنار یه سد ایستادیم که آب پشتش مثل یه دریاچه جمع شده بود خیلی هم عمیق به نظر میومد
شارژ گوشیم تموم شد و نتونستم از اون سرسره پیچ پیچی عکس بگیرم البته با دوربین عمه عکس گرفتم ولی هنوز فرصت نشده عکس رو ازشون بگیرم.
خلاصه آخر شب برگشتیم خونه یه مسافرت 40 ساعته جاتون خالی خیلی خوش گذشت. خب بریم سراغ چند تا از شیرین کاری های عارفه السادات مامان....
چند وقت پیش خونه مامان بزرگ بودیم و عارفه خانمم هم از روی اپن شیرینی میخواست اما من چون دکتر منعش کرده بود بهش نمیدادم ببینید خودش چه جوری رفت شیرینی برداشت و از خودش پذیرایی کرد
اینم عکس عارفه خانم مامان وقتی چند شب پیش میخواستیم بریم عروسی. این قدر ذوق داشتی که اصلا یه جا نمی موندی یه عکس درست و حسابی ازت بگیرم
و در آخر عکسی از عارفه السادات و پسرعمه اش امیر عباس
ناز این خنده دخمل گلم برم ....
فعلا خداحافظ ....