آخرین روزایی که تو دل مامان بودی 2
سلام گلم دخمل عزیزم فردا درست یک ماهه که خدا شما رو به ما داده. میخوام ادامه مطلب قبل رو برات بنویسم.دکتر اون روز به همون شماره ای که بهش زنگ زده بودم پیامک داد که چرا رفتم خونه و مسئولیتش با خودمه! خب منم استرسم بیشتر شد و تا فردا شبش بیشتر طاقت نیاوردم و چون دو تا از ماماهای بیمارستان رو از کلاس آمادگی برای زایمان میشناختم به یکیشون زنگ زدم و با مشورت اون رفتم بیمارستان. اون بعد معاینه گفت زایمان نزدیکه و ما رو خیلی امیدوار کرد و نذاشت با اینکه درد نداشتم بریم خونه گفت شب بمونید و فردا صبح سرم فشار میزنیم و انشاالله دردتون هم شروع میشه خلاصه من که خیلی روحیه گرفتم، البته بابایی بعدا میگفت اون روحیه کاذب به ما داده یه جورایی با بابایی...