وروجک هفت ماهه مامان
سلام به عسل مامان
میدونم بیشتر از یه ماهه مطلب تو وبلاگت نذاشتم ماهه رمضان شده بود ، کلاس خیاطی هم میرم اصلا وقتم پر شده بود شرمنده...
اما توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده، تو آخرین مطلبم گفتم تازه چهار دست و پا میری من همون موقع تمام دکوری های دم دسته تو با گلهای توی خونه رو جمع کردم ...
بهتره از اول بگم منو بابایی تصمیم گرفتیم با پشتی و بسته های پتو برات یه خونه درست کنیم کلی دکوراسیون خونه رو جا به جا کردیم تا برات یه خونه بزرگ درست کردیم تا اونجا با خیال راحت بازی کنی من میگفتم تا آخر تابستون برات مناسبه و نمیتونی ازش بیرون بیای اما زهی خیال باطل...
بسته های پتو رو هل میدادی مینداختی پایین یا روش قل میخوردی ... نمیدونی یه بار کنار خونت نشسته بودم داشتم برات آب سیب میگرفتم پتو رو هل دادی کج شد تو هم داشتی از روش می افتادی من سعی کردم بگیرمت تو هم توی این هیرو ویر با خیال راحت انگار نه انگار که داری می افتی میخواستی کارد میوه خوری من برداری ...
خلاصه طولی نکشید که اون خونه کاراییشو از دست داد چون کم کم دیگه ازش بیرونم میومدی یه بار بالش رو هل دادی خودت از روی پشتی اومده بودی بیرون بیرون بین بالش و پشتی گیر کرده بودی اخر گریه کردی اومدم نجاتت دادم...
اوایل ماه رمضان وقتی باباحاجی و ننه جون و عمو و عمه اینا رو برا افطار دعوت کردیم جمعش کردم البته بعدا بابایی کفت دوباره درستش کنیم اما من گفتم فایده نداره ...
راستی روروک تو رو راه انداختیم اولش این قدر با ذوق نگاهش میکردی اما بیشتر از پنج دقیقه توش دوام نمیاری گریه میکنی تا در بیارمت ...
نازه این خنده های با مزه ی دخملم بشم.
الان خانم خانمای ما دستش رو میگره به هرچیز ثابتی که پیدا کنه و وامیسته ، کنار مبل رو میگیره و راه میره ...
راستی یه مروارید دیگه هم تو دهنش سر زده دندون بالا سمت راست اما قبل از در اومدنش چند روز تب داشتی ...
حسابی رابطت با خاله جون خوب شده وقتی میریم خونه مامان بزرگ دیگه بغل من نمیای و با گریه میری بغل خاله بهش میگی ماما البته تا من لباس بیرون میپوشم چادر سر میکنم با عجله میای بغل خودم ، اوایل خاله به همه پز میداد اما حالا امانش رو بریدی نمیذاری به هیچ کاریش برسه وقتی با هم داریم کارای کلاس خیاطی مون رو میکنیم میری پیشش نمیذاری به کارش برسه خاله میگه خدا شانس بده مامانش داره راحت کار میکنه بچش نمیذاره من به کارم برسم کلی میخندیم اما وقتی دایی جون میگه: "خاله، عارفه السادات تو رو خیلی دوست داره! " دیگه خاله خیلی حرصش در میاد...
اینم عارفه السادات بعد از حموم رفتن:
شنبه این هفته بابایی رفت ماموریت و ما خونه مامان بزرگ هستیم البته هر روز با هم تلفنی صحبت میکنیم بابایی کلی پشت تلفن برات صحبت میکنه بعضی روزها یه صداهایی از خودت در میاری کلی ذوق میکنه یه بار پشت گوشی فوت میکردی ! اما بعضی روزها اصلا حرف نمیزنی یا یه لبخند با مزه رو لبت هست یا میخوای گوشی رو بخوری ...
انشاالله بابایی ده روز دیگه میاد دلمون براش خیلی تنگ شده...