نوروز
سلام به بهار زندگیم
عید سال 1392 مبارک امسال اولین عیدیه که شما به خانواده کوچیک ما پیوستی خیلی خوشحالیم.
شرمنده امسال اولین باریه که برات مطلب میذارم یه کم سرم شلوغ شده بود شایدم یه کم تنبلی کردم. توی این مدت این قدر حرف برا گفتن داشتم که نمیدونم از کجا شروع کنم.
اول از همه بهتره در مورد روز سال تحویل بگم ما سال تحویل خونه بی بی (مامان بزرگ مامان) دعوت بودیم کار جالبی بود تمام بچه ها و نوه ها و البته نتیجه ها دعوت بودن. شما نتیجه سوم بی بی هستید.
خیلی خوش گذشت لحظه سال تحویل تقریبا همه اومده بودن تو حیاط و توی تالار که خیلی بزرگه دور سفره هفت سین نشسته بودن سال که تحویل شد همه بلند شدن به روبوسی کردن بعدش دوباره نشستن و چند تا دعا برای خوب بودن امسال و ظهور امام زمان خوندن. راستش به نظرم خیلی باحال بود البته با بابایی قرار گذاشته بودیم لحظه سال تحویل بریم امامزاده جعفر که نزدیک خونه بی بی ایناست اما من ترسیدم خیلی شلوغ بشه و خدای نکرده برا شما اتفاق بدی بیفته و از طرفی هم دوست داشتم تو جمع خانواده سال جدید رو تحویل کنیم تا انشالله امسال رفت و آمدهای فامیلی بیشتر بشه ولی خب بابایی و بابابزرگ رفتن امامزاده بعدش اومدن دنبال ما تا بریم خونه. من نتونستم عکسی از مراسم بگیرم اما انشالله چند عکس خوشگل که خاله مهدیه(خاله من) گرفته میگیرم و میذارم تو وبلاگت.
راستی خودمون هم یه سفره هفت سین کوچولو تو خونه انداختیم اینم عکسش:
بعد از سال تحویل رفتیم خونه ننه جون تا سال نو رو به ننه جون و باباحاجی و عموجون تبریک بگیم عمه هاتم همون جا دیدیم.
امسال عمه فخری و عمو یوسف (عمه و عموی من) با خانوادشون اومده بودن شهر ما. اون شب ما برای عید دیدنی رفتیم خونه عمو جلال (عمو من) و اونا رو هم دیدیم البته هفته بعدش یه روز ناهار دعوتش کردیم خونه ما . اولین باری بود که این همه مهمون دعوت میکردم 16 نفر بودیم اما خدا رو شکر با کمک مامان بزرگ و خاله و بابایی و البته کمکهای خان دایی در پذیرایی مهمونی خوبی بود.
راستی امسال روز چهارم عید بالاخره خاله اشرف منم نوه دار شد و سید امیرعلی چهارمین نتیجه بی بی هم متولد شد.
برعکس پارسال که همش مهمون بودیم امسال زیاد جایی نرفتیم شاید به خاطر ایام فاطمیه بود که امسال تو عید افتاده بود. انشالله حضرت فاطمه (س) ازمون راضی باشه و جزء یاوران فرزندش، امام زمان(عج) باشیم.
روز دوازده فروردین بابایی مجبور بود بره ماموریت، بیست روز ماموریته خیلی براش سخت بود همش شما رو بغل میکرد و میگفت بابایی من چه طوری بیست روز نبینمت. الان هم هر روز یا اون زنگ میزنه یا من خیلی دلش تنگ شده اما خب نمیشه کاری کرد چارهای نیست وقتی تلفنی صحبت میکنیم هر چی باهات حرف میزنه شما جوابشو نمیدی فقط با تعجب گوشی رو نگاه میکنی من خیلی با این موضوع مشکل دارم چون هر وقت شروع میکنی به سر و صدا و با زبون خودت باهامون حرف میزنی تا من میخوام فیلم بگیرم نگاه دوربین میکنی و ساکت میشی برای عکس گرفتن هم همین طوره. خلاصه وقتی میخوایم صداتو بابایی بشنوه خاله اینقدر برات شکلک در میاره تا به زور یه چیزی بگی.
سیزده بدر رفتیم باغ خاله اقدس . بی بی و خاله محبوبه و خاله لیلا هم اونجا بودن خیلی خوش گذشت فقط جای بابایی خیلی خالی بود.
ناز دخمل خوشگلم بشم که هر جا عید دیدنی میرفتیم یا کسی خونمون میومد مامانی رو اذیت نمیکرد و آروم بود تا مامان به کاراش برسه خیلی دوست دارم عزیزم.