دو ماهگی عارفه السادات
سلام به روشنی زندگیم
شرمنده چند وقتیه نرسیدم تو وبلاگت مطلب بنویسم سرم یه خرده شلوغ بود چون تصمیم گرفتم تو امتحان ارشد شرکت کنم وقتی هم بیکار میشم میرم درس میخونم البته زیاد هم حوصلشو ندارم اما با بابایی فکر کردیم هرچی بزرگتر بشی برای من و تو درس خوندن سخت تر میشه تا هنوز کوچولویی برمو درسم رو بخونم.
تو این چند وقت اتفاقای زیادی افتاده اول از همه این که شما دوماهه شدی دو ماهگیت مبارک عزیزم.
اما خب تمام مامانا میدونن دو ماهگی مصادف با واکسن هم هست.
ما هم تصمیم گرفتیم بعد از واکسنت دو شب خونه مامان بزرگ بمونیم چون ممکنه تب کنی و منم تجربه ندارم البته یه شبم پیشواز رفتیم چون دو شب قبلش خوب نخوابیده بودی مامان بزرگ مهربون نگرانت شده بود یه شبم بابایی شیفت بود خلاصه 4 شب اونجا بودیم.
اول که واکسنتو زدیم یه جیغ و گریه ای راه انداختی که نگو مامان بزرگ و خاله جون هم بودن اما گریه ات زودتر از سوراخ کردن گوشت بند اومد بعد اومدیم خونه مامان بزرگ اولش زیاد اذیت نکردی منم تو دلم گفتم پس چه جوری بود که میگفتن تب میکنه و نمیشه به پاش دست بزنی از بس درد داره، غافل از اینکه این آرامش قبل از طوفانه.
عصر که شد شروع کردی به یه بند گریه کردن سرتم نمیشد که عزیزم، خودت پاتو تکون میدادی بعدشم دادت بیشتر میشد خیلی ترسیدیم اصلا نمیشد زمین گذاشتت فقط بغل منو مامان بزرگ بودی تا میذاشتیمت زمین گریه میکردی از اون بدتر اینکه شیرم نمیخوردی اما...
اما تجربه های مامان بزرگ کاری بود اون قطره استامینیفون که از خونه بهداشت داده بودن که یکی دو ساعت بیشتر جواب نداد مامان بزرگ یه شیافت بهت زد واقعا اثر کرد هم تبت پایین اومد و هم راحت خوابیدی از اون به بعدم اگر بیقراری میکردی هر 6 ساعت همون قطره رو بهت میدادیم.
قربون دخملم برم که شبم راحت خوابید و ما رو اذیت نکرد اما خب بازم همه نگرانت بودیم اما الحمدلله به خیر و خوشی گذشت.
خیلی دوستت دارم دخمل گلم.