عارفه الساداتعارفه السادات، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای دختر گلم

گردش

سلام به فرشته مامانی جمعه هفته پیش به پیشنهاد بابایی رفتیم گردش تو طبیعت من و ننه جون سالاد الویه درست کردیم بعد با ننه جون و باباحاجی و عمه ها و عمو جون رفتیم به دامن طبیعت. بابایی یه جای دنج که هم درخت داشت و هم یه چشمه کوچولو بود پیدا کرد اونجا نماز خوندیم و بعدشم ناهار خوردیم خوشمزه شده بود. بعد کمی استراحت دوباره راه افتادیم عمه محبوبه اینا با عمو جون برگشتن چون کار  داشتن و قرار بود ما بعد کمی گردش بریم روستای بابا اینا. توی راه خیلی جالب بود همه جا سبزه سبز بود خدا رو شکر امسال بارندگی خوب بوده یه جا ایستادیم که پر از گل های بنفش بود خیلی خوشگل بود کلی گل چیدیم و باهاش عکسم گرفتیم تو توی تمام عکسا داری به گلها نگاه م...
28 ارديبهشت 1392

نوروز

سلام به بهار زندگیم عید سال 1392 مبارک امسال اولین عیدیه که شما به خانواده کوچیک ما پیوستی خیلی خوشحالیم.   شرمنده امسال اولین باریه که برات مطلب میذارم یه کم سرم شلوغ شده بود شایدم یه کم تنبلی کردم. توی این مدت این قدر حرف برا گفتن داشتم که نمیدونم از کجا شروع کنم. اول از همه بهتره در مورد روز سال تحویل بگم ما سال تحویل خونه بی بی (مامان بزرگ مامان) دعوت بودیم کار جالبی بود تمام بچه ها و نوه ها و البته نتیجه ها دعوت بودن. شما نتیجه سوم بی بی هستید. خیلی خوش گذشت لحظه سال تحویل تقریبا همه اومده بودن تو حیاط و توی تالار که خیلی بزرگه دور سفره هفت سین نشسته بودن  سال که تحویل شد همه بلند شدن به روبوسی کردن بعدش دوب...
23 ارديبهشت 1392

محکوم کردن هتک حرمت به قبر صحابی پیامبر "حجربن عدی"

سلام عسل مامان چند روزیه میخوام بیام به وبلاگت و در مورد این هتک حرمت مطلبی بنویسم شاید وبلاگم خواننده های زیادی نداشته باشه اما به قول یه نفر هرکس حتی اگه وبلاگش دو تا خواننده هم داشته باشه موظفه در موردش بنویسه به نظر من بدترین چیز اینه که نسبت به مسائلی که اطرافمون رخ میده بی تفاوت باشیم. " دشمنان باید بدانند که با این حرکات شنیع نمی‌توانند موج بیداری اسلامی و روحیه ضداستکباری مسلمانان را کم‌رنگ کرده و در صفوف مسلمانان تفرقه ایجاد کنند چرا که همه مسلمانان از مذاهب مختلف اسلامی می‌دانند که آشوبگران در سوریه مسلمان نبوده و سربازان و مزدوران استکبار و صهیونیسم جهانی هستند.  تمام مذاهب اسلامی نبش قبر را حرام...
23 ارديبهشت 1392

ولادت حضرت فاطمه(س) مبارک

سلام به فرزند عزیزم امسال روز  مادر اولین سالی بود که منم نقش مادر رو داشتم از این موضوع خوشحال بودم . با بابایی تصمیم گرفتیم کنار کادویی که برا مامانامون میبریم من برا هر کدوم یه کیک بپزم اما ننه جون گفت کیک اونو شب شهادت امام هادی بپزیم تا شب تو مسجد محلمون برای امام هادی مراسم عزاداری بگیرن ثوابشم برا مادر باباحاجی باشه فکر جالبی بود منم فقط برا مامان بزرگ کیک پختم بعد یه لباس نوی خوشگل شما رو پوشوندمت کلی خوشگل شده بودی . اینم عکسش   بعد رفتیم پیش ننه جون و روزشو بهش تبریک گفتیم به خاطر ولادت حضرت فاطمه(س) یه جعبه شیرینی گرفته بودن شما بغل من بودی وقتی به من شیرینی تعارف کردن چنان با هیجان به سمت شیرینیا شیرجه زدی که گفت...
22 ارديبهشت 1392

شیشه شیر

سلام فرشته مامان من سعی میکنم هر روز با شیشه به شما شیر بدم البته شما شیر خودمو میخوری فقط هر روز یه شربت ویتامین هست که دکتر گفته بهت بدم ولی چون از مزش خوشت نمیاد من با شیر خودم قاطی میکنم تا خوشمزه بشه و با شیشه میدم تا به شیشه هم عادت کنی چون انشالله بعد از مرخصیم که میخوام برم سر کار نگران تغذیه شما نباشم و مطمئن باشم که بدون منم غذا میخوری عزیز مامان. خیلی سخت شیشه میگرفتی تا قبل از این که بابایی بره ماموریت با مصیبت یه ذره از این شربت رو با آب جوشیده قاطی میکردم و بهت میدادم تازه بعضی وقتا با شیشه نمیخوردی آخرش با قطره چکون بهت میدادم ولی ... بالاخره با چند تا سرشیشه و حتی شیشه عوض کردن با شیشه میتونی بخوری البته گفتم که مزشم دو...
30 فروردين 1392

روزنامه خوندن

سلام گل مامانی دیروز مامان بزرگ داشتن روزنامه میخوندن شما رو روی شکم خوابونده بودیم تا کم کم عادت کنی و شروع کنی به چهار دست و پا رفتن متوجه شدم داری با تعجب به روزنامه های جلو مامان بزرگ نگاه میکنی. منم از شما عکس گرفتم تا بعدا ببینی که از بچگی به مطالعه علاقمند بودی.     آخه مامان قربون اون چشای نازت بره. من خیلی مطالعه رو دوست دارم و همیشه امیدوارم شما رو هم انشاالله کتاب خون بار بیارم. ناز عزیز دلم بشم.   ...
30 فروردين 1392

سومین ماهگرد عارفه السادات

سلام به فرشته زندگیم چند روز پیش یعنی 16 فروردین مصادف با سومین ماهگرد شما بود . تصمیم گرفتیم با پختن یه کیک کوچولو این روز رو یه جشن خودمونی بگیریم. دایی جون هم چند تا عکس ازمون گرفت تا این روز رو یه جورایی ثبت کنیم .     البته جای بابا جون خیلی خالی بود . انشاالله هر چه زودتر از ماموریت برگرده. فقط هشت روزه دیگه مونده. ما توی این 15 روزی که بابایی نبود هر روز تلفنی صحبت میکردیم البته خیلی کوتاه معمولا کمتر از 5 دقیقه ولی حسابی دلش برای ما تنگ شده . ما هم همین جور . من سعی کردم هر اتفاق جدیدی برای شما می افتاد به بابایی هم بگم  تا اونم ذوق کنه مثلا دیروز برای اولین بار شما پستونک خوردی با کمک دایی جون...
26 فروردين 1392