دلتنگی مامان
سلام به تنها نی نی مامان و بابا
امروز دقیقا 17 روزه که بابایی برا کارش رفته ماموریت از وقتی با هم ازدواج کردیم تا حالا این قدر از هم دور نشده بودیم
انشاالله تا سه روز دیگه میاد دیروز که بهش زنگ زدم دلم خیلی گرفته بود وسط حرفام اشکام آروم سرازیر شد البته تابلو گریه نمیکردم اما احساس کردم بابایی فهمید چند بار ازم پرسید اتفاقی افتاده گفتم نه اما هی میگفت مثل همیشه نیستی! انگار فهمید خنده هام مصنوعیه بعدش خیلی ناراحت شدم که اونو تو شهر غربت نگران کردم.
انشالله زودتر بیاد انگار صبر منم تموم شده حتما تو هم کلی دلت براش تنگ شده گلم.
راستی یه خبر خوب بدم یکشنبه هفته دیگه احتمالا آخرین روزیه که میرم سر کار دکتر به خاطر احتمال زایمان زودرس برام استعلاجی نوشته برای هفته بعدم قراره شش ماه مرخصی زایمانم رو شروع کنه با اینکه کارم رو خیلی دوست دارم اما برام سخت بود احتمالا میدونی چی کاره ام چون صدای منو وقتی به بچه های مدرسه درس میدم شنیدی! آره من توی یه هنرستان، کامپیوتر درس میدم.
میدونی من و بابایی برنامه ریزی کرده بودیم که تو این موقع به دنیا بیای و بعد مرخصی زایمانم بلافاصله تابستون بشه تا مجبور نباشم برم سرکار و وقتی حدودا نه ماهت شد برم. این جوری بزرگتر میشی و دوریه چند ساعته مامان برات قابل تحمل تر میشه عزیزم. البته میدونم که اونم برای بچه ها سخته واسه همین به بابایی گفتم اگر تو بیقراری کردی سال دیگه نیمه وقت کار کنم یا مرخصی بدون حقوق بگیرم فعلا تصمیم قطعی رو گذاشتیم تا خودت بگیری
میخوام بدونی با اینکه کارمو دوست دارم اما تو رو خیلی خیلی بیشتر دوست دارم راستش خیلی دوست داشتم مدرک کارشناسی ارشدمو بگیرم اما فکر کردم بچه ها دوست دارن مامان جوون داشته باشن تا یه مامان پیر و کم حوصله و به خاطر تو روی این علاقم پا گذاشتم تا بچه دار بشیم و چند سال دیگه که تو بزرگتر شدی برم دنبال کسب علم. تو هم به مامانی قول بده دختر خوبی باشی تا من درسمو ادامه بدم تا به اونایی که فکر میکنن ازدواج و مخصوصا بچه دار شدن مانع پیشرفته ثابت کنم اصلا این جوری نیست.
باشه عزیزه مامان.
خیلی خیلی دوست دارم عشق مامان و بابا.