وقایع امروز یازدهم آذر 1391
سلام به دخمل مامان
امروز من و تو و مامان جون (مامان من) رفتیم خونه بهداشت و دوباره صدای قلب قشنگتو شنیدیم و دوباره مامای اون جا به من گفت وزنت زیاد شده. نمک زیاد میخوری؟ و....
من که تقریبا به حرفای اون عادت کردم فشارت عالیم باشه آخرش میگه چرا نمک زیاد میخوری با این که من اصلا غذای پرنمک دوست ندارم سر سفره هم نمکدون نمیارم که بابایی هم که نمک زیاد دوست داره نمک نریزه تا خدای نکرده بعدا مریض نشه.
خلاصه من هر ماه که باید برم اونجا کلی دعوام میکنه میگه ماکارونی و سیب زمینی اصلا نخور برنج هفته ای یکبار بخور این دفعه مامانم گفت که ما توی این دوران بیشتر آبگوشت میخوریم اونم گفت دیگه بدتر حتما کلی نون تو آبگوشت میریزی و میخوری .... خلاصه دیگه وقتی برگشتیم مامان جون معترض شده بود میگفت این دیگه کیه پس چی بخوری؟
بگذریم امروز بعد از ظهر کارم طراحی سوال و تایپ سه نمونه سوال بود. خدا رو شکر تموم شد فردا انشاالله آخرین روزیه که میرم مدرسه البته فردا فقط یه امتحان داریم دو تا نمونه سوال بعدی برای پس فرداست گفتم معلمی که قراره جای من بیاد نمیدونه من نمیام منم قراره امتحان عملی از بچه ها بگیرم دو تا نمونه سوال برای دو گروه کلاسمون در آوردم تا این هفته راحت باشه هفته دیگه هم که دیگه خودش کلاسو دست گرفته.آخه میدونی اول سوال با دانش آموزام قرار گذاشتم وقتی امتحانی رو قرار شد بگیرم به هیچ عنوان کنسلش نکنم
وای راستی فردا آخرین روز ماموریت بابایی هم هست گفته انشاالله پس فردا حدودا ساعت 8 شب میاد خیلی خوشحالم خدا کنه پروازشون تاخیر نداشته باشه که من دیگه تحمل ندارم.
احتمالا تو هم برا اومدنش لحظه شماری میکنی.
یادم رفت یه خبر مهم بهت بدم فردا تولد بابایی هم هست اما حیف که نیستش با مامان جون قرار گذاشتیم برای پس فردا که میاد براش کیک تولد بپزیم و یه شامی که دوست د اره هم براش آماده کنیم یه فکرایی هم برای کادو تولدش کردم.