عارفه الساداتعارفه السادات، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

برای دختر گلم

آخرین روزایی که تو دل مامان بودی 2

1391/11/24 19:20
نویسنده : مامان ریحانه
158 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم

دخمل عزیزم فردا درست یک ماهه که خدا شما رو به ما داده.

میخوام ادامه مطلب قبل رو برات بنویسم.دکتر اون روز به همون شماره ای که بهش زنگ زده بودم پیامک داد که چرا رفتم خونه و مسئولیتش با خودمه!

خب منم استرسم بیشتر شد و تا فردا شبش بیشتر طاقت نیاوردم و چون دو تا از ماماهای بیمارستان رو از کلاس آمادگی برای زایمان میشناختم به یکیشون زنگ زدم و با مشورت اون رفتم بیمارستان. اون بعد معاینه گفت زایمان نزدیکه و ما رو خیلی امیدوار کرد و نذاشت با اینکه درد نداشتم بریم خونه گفت شب بمونید و فردا صبح سرم فشار میزنیم و انشاالله دردتون هم شروع میشه خلاصه من که خیلی روحیه گرفتم، البته بابایی بعدا میگفت اون روحیه کاذب به ما داده یه جورایی با بابایی موافقم. شایدم توکلم رو از دست دادم و به غیر خدا تکیه کردم  البته من اون موقع فکر میکردم دارم با یه نفر که با تجربه است مشورت میکنم. 

خلاصه به قدری اون شب خوشحال بودم که بعدا یکی از پرستارا تعریف میکرد ما از روحیه شنگول تو تعجب کرده بودیم فکر کنم چشمم کردن!

اون شب تو یه اتاق دو تخته بستری شدم تخت کناریم خانمی بود که بچش به دنیا اومده بود و کلی بهم روحیه میداد که خودشم دیشب بستری شده منم انشاالله فردا همین موقع بچه ام بغلمه غافل از اینکه...

فردا صبح با یه مصیبتی نمازم رو خوندم و بردنم اتاق زایمان سرم فشار بهم زدن هر نیم ساعت میومدن ضربان قلب تو رو چک میکردن و وضعیتمو میپرسیدن یه خورده دردم شروع شده بود داشتم امیدوار میشدم اما زمان به سرعت میگذشتو دردم شدت نمیگرفت خیلیا بودن تو اتاق زایمان رو سخت میدونن اما من زیاد از شنیدن صدای بقیه که زایمان میکردن استرسی نمیشدم.

اون طرف بابایی و بقیه کلی استرس داشتن چون نمیتونستن مستقیما با من در ارتباط باشن.خلاصه حدودا ساعت سه بعداز ظهر بود که با یه مصیبتی گذاشتن چند دقیقه ای مامان و بابا و خاله سمانه رو ببنیم مامان خیلی نگران بود چون دید سرمم تموم شده من بهشون امیدواری دادم مامان گفت بیشتر راه برو منم وقتی برگشتم بیشتر راه میرفتم ساعت 4 رو گذشته بود که یکی از ماماها اومد نظر دکتر رو بهم گفت اما من قبول نکردم گفتم اینجوری احتمال سزارین بیشتر میشه اونم با دکتر تماس گرفت دکتر گفته بود دوباره یه سرم جدید بزنن تا 7 شب اگر پیشرفتی نکردم شب برم بخش صبح دوباره بیارنم.

پیشرفتی نکردم مثل اینکه شما هیچ عجله ای برای اومدن نداشتی. شب بردنم بخش مامان جون اومد تو بخش ملاقاتم برام آب آبگوشت آورده بود خیلی آروم تر از ظهر بود با بابایی هم تلفنی صحبت کردم گفت اگر دکتر خواست سزارین کنه این بار مخالفت نکنم شاید حکمتی باشه. منم قبول کردم.توی بخش این دفعه تخت کناریم یه خانم دیگه بود که زایمان کرده بود خانم خوبی بود اون با درد شدید اومده بود بیمارستان اما موقع زایمان یه کم ضربان قلب بچه افت کرده بود من صبح صدای ماماها رو وقتی بهش میگفتن بچه در خطره شنیده بودم وقتی باهم حرف زدیم متوجه شدم چه دوران بارداریه سختی رو پشت سر گذاشته ته دلم گفتم شاید به خاطر همین خدا میخواد منم یه خرده بعد زایمان سزارین اذیت بشم راستش برعکس خیلیا که دوست دارن سزارین بشن تا درد زایمان رو نکشن من از سزارین خیلی میترسیدم اما اون موقع یه خرده آروم شدم و خوشحال از این که عصر مانع سزارین شدنم شده بودم.

فردا صبحش دوباره بردنم اتاق زایمان و سرم فشارم زدن اما انگار نه انگار دردی نداشتم خلاصه اون روز یکی از روزای شلوغ بخش بود تا ظهر اونجا بودم نماز ظهرم رو خوندم حدودا ساعت 2 بود که ماما اومد گفت وضعیتت تغییری نکرده و دکتر گفته باید سزارین بشی وگرنه مسئولیتش با خودته.منم قبول کردم.

توی اون بخش احساس میکردم اکثر ماماها یه جوری نگام میکردن انگار تکراری شده بودم خلاصه بردنم تا آماده کننم برای عمل، وقتی دکترم اومد بالا سرم اشکام سرازیر بود یه جورایی ناراحت بودم با اینکه دیشب خودمو راضی کرده بودم اما دست خودم نبود دکتر متوجه اشکام شد یادم نیست بهم چی گفت با اینکه چند باری با کارام اذیت شده بود اما از اون از خود راضیا نبود که با مریض دعوا کنه هیچ وقت بروم نمیاورد و باهام مهربون بود اما نمیدونم چرا احساس خوبمو نسبت بهش از دست دادم.

خلاصه بیهوشم کردن تا تو ساعت 14:30 شنبه 16 دی 91 ، 22 صفر ، 5 ژانویه 2013 در بیمارستان مجیبیان متولد شدی.

خوش اومدی دخمل گل مامان و بابایی.

دوستت دارم عزیز دلم.قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان سارا
17 بهمن 91 15:23
سلام عزیزم مرسی از بازدید شما در ضمن عکس تولد کوثر را آپلود کردم اگه دوست داشتی بیا ببین اخه چون دخملی از اینکه من پای کامپیوتر بشینم بدش میاد به خاطر همین وقت نکردم که مطلبی بنویسم و دیر شد مرسی از شما


سلام بچه ها هر چی بزرگر میشن نازتر و بازیگوش تر میشن و دوست دارن تمام وقت مامان باباشون مال اونا باشه انشاالله 120 ساله بشه.
مامان سارا
21 بهمن 91 16:39
سلام مرسی از اینکه بازم به ما سر زدی اسم وبلاگت رو در وبلاگ کوثر در قسمت دوستان قرار میدم تا با هم دوست بشیم


سلام فکر خوبیه منم شما رو لینک میکنم.بازم به وبلاگمون سر بزنید خوشحال میشیم.